جامعه هزاره در افغانستانِ معاصر، با تکیه به میراث فکری و آرمانهای مشترک برآمده از گفتمان عدالتخواهانه رهبر شهید، به سطح بیسابقه ای از انسجام اجتماعی و گفتمانی نائل آمده است. این همبستگی بنیادین، ریشه در تجربه زیسته جمعی دارد؛ تجربهای که متضمن عبور از دوران پرتلاطم جنگهای داخلی و تبعات ناشی از پراکندگی، تلاش پیگیر برای احیای هویت جمعی و محوریت یافتن آرمان عدالت در تمامی سطوح کنشگری اجتماعی بوده است. این انسجام، امروزه در قالب مطالبات یکپارچه و کنشهای جمعی سازمانیافته تبلور یافته و به مثابه یک سرمایه اجتماعی سترگ عمل میکند. این همگرایی اجتماعی و گفتمانی، اگرچه در بدو امر وامدار کاریزمای رهبری شهید مزاری بوده، اما اکنون با تطابق با مقتضیات زمان و تحولات بستر فرهنگی، به مثابه یک پدیده خودزا و پویا در حال تکوین است. در طول دو دهه حاکمیت جمهوریت نیز، هزارهها بارها روحیه همگرایی خود را در سطوح قومی و فراتر از آن به نمایش گذاشتند. در عرصههای گوناگون، جوانان این جامعه پیشگام جنبشهای مدنی نظیر جنبش تبسم و جنبش روشنایی بودهاند که مصادیق بارزی از این همگرایی به شمار میروند.
با این وجود، عرصه سیاست برای این جامعه، کماکان صحنه چالشهای ساختاری و کارکردی عمیق است. آنگونه که نظریه سرمایه اجتماعی تبیین مینماید، وجود سرمایه اجتماعی قوی در یک اجتماع، پیشزمینه اساسی برای توسعه سیاسی و اقتصادی محسوب میگردد. با این حال، در مورد جامعه هزاره، شاهد یک تناقض آشکار هستیم. فقدان پیوند معنادار و کارآمد میان این سرمایه اجتماعی عظیم و سرمایه سیاسی نزول سرمایه سیاسی احزاب و نهادهای سیاسی هزاره در افغانستان را میتوان در دو سطح کلان مورد تحلیل جامعهشناختی قرار داد:
الف. سطح ساختاری: از منظر جامعهشناسی سیاسی، ساختارهای سیاسی میتوانند به مثابه تسهیلگر یا محدودکننده کنشگری جمعی و تکوین نهادهای مدنی عمل نمایند. نظام سیاسی پیشین افغانستان با اعمال حاشیهسازی سیستماتیک بر احزاب، زمینه را برای نهادینهسازی مشارکت سیاسی از طریق این مجاری محدود ساخت. این امر نه تنها در دوران جمهوریت مشهود بود، بلکه با استقرار حاکمیت کنونی، فضای فعالیت برای تمامی احزاب به کلی مسدود گردید. نظام حقوقی و نهادهای سیاسی، بر اساس منطق تثبیت و تمرکز قدرت، احزاب را نه به عنوان مجاری مشارکت مدنی و تجلی اراده جمعی، بلکه به مثابه رقیب بالقوه برای اقتدار خود تلقی مینمودند. قانون اساسی پیشین و قوانین و نظام انتخاباتی نیز به نحوی تنظیم شده بودند که عملاً مانعی جدی بر سر راه رشد و توسعه احزاب فراگیر و مقتدر در جامعه افغانستان ایجاد میکردند. این وضعیت، مصداق بارز نظریه فرصت سیاسی است که نشان میدهد ساختارهای سیاسی بسته، امکان بسیج سیاسی مؤثر را برای گروههای اجتماعی محدود میسازند.
ب. سطح عملکردی: در این سطح، با تمرکز بر کنشگران اجتماعی و نخبگان سیاسی، میتوان عوامل متعددی را در تشدید روند نزولی سرمایه سیاسی هزارهها شناسایی نمود. عامل نخست، تأکید بر فردگرایی در سپهر رهبری سیاسی این جامعه، پدیدهای که میتوان آن را با مفاهیم فردگرایی روششناختی و نظریه انتخاب عقلانی در جامعهشناسی تبیین نمود. بر اساس این رویکرد، رهبران سیاسی با محاسبه هزینه-فایده، اولویتبخشی به شبکههای غیررسمی مبتنی بر روابط شخصی و پیوندهای خویشاوندی در تخصیص منابع و کسب قدرت را عقلانیتر از سرمایهگذاری در توسعه نهادی احزاب و منافع جمعی ارزیابی نمودند. این رویکرد، به طور ساختاری، منافع جمعی و توسعه نهادی احزاب را به حاشیه راند و زمینه را برای گسست ارتباطی بین رهبری و بدنه اجتماعی فراهم آورد.
عامل دوم، گرایش به انفعال در میان نخبگان تحصیلکرده این جامعه، که به جای کنشگری سازمانیافته در چارچوب نهادهای دموکراتیک و احزاب سیاسی، تمایل به تمرکز حول محور رهبران احزاب و اتکاء به روابط فردی نشان دادند. این وضعیت، مصداقی از نظریه وابستگی در سطح خرد است، جایی که نخبگان به جای ایفای نقش فعال و انتقادی در تحول اجتماعی و ساختارسازی سیاسی، به رهبران متکی میشوند و از ایفای نقش کنشگر مستقل و ایدهپرداز باز میمانند. در شرایط بحرانی کنونی نیز، شاهد نوعی عزلتگزینی و چشمداشت به امدادهای غیبی در میان بخش قابل توجهی از این نخبگان هستیم، در حالی که جامعه هزاره از نظر سرمایه انسانی کمی و کیفی در هیچ مقطع تاریخی به این میزان غنی نبوده است. این انفعال را میتوان با مفهوم بیگانگی در جامعهشناسی نیز مرتبط دانست، جایی که افراد احساس ناتوانی در تأثیرگذاری بر سرنوشت خود و جامعه دارند.
فردگرایی رهبران، بر اساس نظریه انتخاب عقلانی، سبب تکثر احزاب گردید، زیرا هر فرد با انگیزه کسب قدرت و نفوذ، اقدام به تأسیس حزب نمود. این تکثر، به جای ایجاد یک جبهه متحد سیاسی، منجر به رقابت درونی و تضعیف انسجام سیاسی در میان نخبگان هزاره شد. در نتیجه، برای حفظ و بقای خود، هر حزب تلاش کرد تا به اشخاص و گروههای بیرون از جامعه قومی تکیه کند، امری که در دو دهه حاکمیت جمهوری و حتی در شرایط کنونی نیز شواهد فراوانی بر آن مشهود است. این تکثر و تنوع احزاب، نه تنها گرهی از مشکلات سیاسی جامعه هزاره نگشود، بلکه عرصه سیاست را بیش از هر زمانی آلوده به وابستگی و به رقابتهای منفی و تخریبی بدل ساخت. این احزاب هیچ کدام نتوانستند به مانند حزب وحدت اسلامی در دوران زعامت شهید مزاری، به یک قطب محوری تبدیل شوند و دیگران را پیرامون یک چشمانداز مشترک گرد آورند.
عامل سوم، فروپاشی آرمانهای سیاسی بود. کنشی که شهید مزاری بنیان نهاد، تعبیه یک چشمانداز بلندمدت برای جامعه هزاره بود. لیکن احزاب و شخصیتهای سیاسی پس از او، نه تنها از حفظ و تعمیق این چشمانداز ناتوان بودند، بلکه افق دید آنها با افق آمال جامعه نیز همخوانی نداشت. این ناهمگونی در چشمانداز، منجر به ایجاد گسست و شکاف بین احزاب و جامعه گردید. حتی این احزاب از تأمین اهداف کوتاهمدتی که خودشان اعلام کرده بودند نیز عاجز ماندند. رهبران سیاسی از یک سو، تحت تأثیر نظریههای نوسازی و جهانیشدن، سبک زندگی نمایشی و مصرفی جدیدی را در جامعه ترویج نمودند که ذائقه مردم و به ویژه جوانان را دگرگون ساخت. از سوی دیگر، خودشان به عنوان رهبران جامعه، توان تأمین آنچه را که به عنوان ارزش در جامعه تزریق میکردند، نداشتند. این ناهمخوانی بین گفتار و کردار، منجر به بیاعتمادی و زوال امر سیاسی در سطح جامعه گردید، زیرا افراد برای دستیابی به ارزشهای جدید، راههای فردی و غیرسیاسی را برگزیدند.
عامل چهارم، محدود شدن دامنه بازی سیاسی به رقابتهای درونقومی بود. تلاش بسیاری از بزرگان در دو دهه جمهوریت، معطوف به رقابت بر سر تصاحب مناصب قدرت بود، نه تحول بنیادین کنشگری سیاسی به نحوی که هم برای خود در نهاد قدرت جایگاهی کسب کنند و هم زمینه مشارکت دیگران را فراهم آورند. این رقابتهای درونقومی، به نازلترین و سطحیترین اشکال کنشگری سیاسی در داخل جامعه هزاره انجامید که در نتیجه، نومیدی و بیاعتمادی فزاینده مردم را در پی داشت.
نتیجه این وضعیت، تقلیل نقش احزاب هزاره به ابزاری برای تثبیت جریانهای فردمحور و تزریق پراکندگی در ساختار اجتماعی بوده است. این احزاب، در مواجهه با بحرانهای چندوجهی، از تدوین و ارائه راهبردهای عملیاتی منسجم عاجز ماندهاند و این امر، ریشه عمیقی در نارساییهای ساختاری آنها در تبدیل آرمانهای انتزاعی به برنامههای سیاسی انضمامی و واقعگرایانه دارد.
آنچه تحت عنوان انسجام اجتماعی مورد تأکید قرار میگیرد، در عمل، اغلب به استثمار سرمایه اجتماعی در راستای منافع فردی و گروههای ذینفوذ منجر شده است، نه در جهت تحقق منافع جمعی یا توسعه نهادهای مدنی فراگیر که قادر به تبدیل مطالبات عمومی به اهرمهای چانهزنی مؤثر باشند. تجربه سه سال اخیر گواه آن است که تأسیس نهادهای سیاسی مقتدر و فراگیر با مانع جدی روبرو بوده و غالب تحرکات صورتگرفته، در نهایت، وابستگی به اهداف خاص و منافع شخصی را آشکار ساخته و از اصالت و صداقت لازم برخوردار نبودهاند.
در این راستا، بازتعریف نقش احزاب از کارگزاران شخصیتهای منفرد به واسطههای کارآمد میان مطالبات جامعه و ساختارهای حکمرانی امری اجتنابناپذیر است. این گذار پارادایمی، مستلزم عبور از سیاست مبتنی بر احساسات و تعلقات فردی به سوی نهادسازی بر پایه شفافیت، پاسخگویی و مشارکت فعال نسل جدید است. تحقق این امر، مستلزم توسعه دانش و آگاهی سیاسی در سطح جامعه، تقویت نهادهای مدنی مستقل و ایجاد سازوکارهای نظارتی و پاسخگو در درون احزاب و سازمانهای سیاسی است. افزون بر این، نخبگان جامعه هزاره میبایست با غلبه بر انفعال و پذیرش مسئولیت اجتماعی، نقش محوریتری در صورتبندی آینده سیاسی خود ایفا نمایند. تنها از این طریق میتوان سرمایه اجتماعی موجود را به سرمایه سیاسی مؤثر بدل ساخت و در مسیر تحقق آرمانهای عدالتخواهانه و تضمین حقوق اساسی این جامعه گام برداشت.
بیشتر با کلمات بازی کرده است و مفهوم یا طرح خاصی را افاده نکرده است. در شرایط حساس کنونی، مردم بیشتر دنبال محتوای مفید و طرحهای کارآمد برای بیرون رفتن از وضعیت موجود هستند. همچنین، مردم خاطره خوبی از کندک مشاورین ندارد که مشتاق طرح و نوشته های شان باشد – آزموده را آزمودن خطاست. از دستاندرکاران سایت وزین اکنون خواهش میشود که طرحهای متخصصین اقتصاد و تکنولوژی را به نشر بسپارند. در شرایط بیوطنی، فلسفه، جامعهشناسی و علوم سیاسی که از حوزههای علمیه قم برآمده، برای مردم خستهکننده شده است. دست اندرکاران سایت وزین اکنون باید طرحی مطابق با شرایط امروز برای فردا ارائه نماید.
دیدگاهها بستهاند.