بابه

دکتر صادق دهقان

بابه! از تو گفتن، سخت است و نگفتن از تو، سخت‌تر. هر بار که در تنهایی یا جمع به آرمان و میراث تو فکر می‌کنم، هم‌زمان، حسی از غرور و حسرت، سراپای وجودم را دربرمی‌گیرد. اول به معنای «بابه» فکر می‌کنم و تو را در صحنه‌های سرنوشت‌ساز بسیاری…

بابه

بابه! از تو گفتن، سخت است و نگفتن از تو، سخت‌تر. هر بار که در تنهایی یا جمع به آرمان و میراث تو فکر می‌کنم، هم‌زمان، حسی از غرور و حسرت، سراپای وجودم را دربرمی‌گیرد. اول به معنای «بابه» فکر می‌کنم و تو را در صحنه‌های سرنوشت‌ساز بسیاری به یاد می‌آورم.

اولین بار، تو را به یاد می‌آورم در روزهای پرالتهاب مقاومت «غرب کابل» که صدایت هر از گاهی در گفت‌وگو با رادیو بی.بی.سی به گوش می‌رسید و از وضعیت جنگ تحمیل‌شده و مطالبات مردم هزاره می‌گفتی. واپسین بار نیز صدای رسایت را از همان دریچه در آن شبی شنیدیم که در برابر هجوم بی‌رحمانه و گسترده نیروهای برهان‌الدین ربانی، احمدشاه مسعود، عبدالرب رسول سیاف، شیخ آصف محسنی و محمد اکبری به غرب کابل در اسفند/ حوت 1373 از مقاومت نیروهای «حزب وحدت» یاد می‌کردی. 

پرده فرو می‌افتد انگار و زندگی به پیش و پس از حیات تو تقسیم می‌شود، وقتی رادیو بی.بی.سی از اسیر شدن و سپس شهادتت به دست جفاکاران افغان سخن می‌راند. بعد آخرین صدای گفت‌وگویت را تکراری پخش و یادآوری می‌کند آن را. آن گاه اشک، پرده‌ای می‌شود روی دیدگانم. همراه همه خانواده می‌گریستیم و بس. دیگر نمی‌دانم چه گونه آن شب به صبح می‌رسد.

فردای آن روز باید می‌رفتم در آزمون «ثلث دوم» تاریخ ادبیات فارسی (سال سوم دبیرستان) شرکت می‌کردم. وقتی به سالن نمازخانه دبیرستان رسیدم که محل آزمون بود، در حال خودم نبودم. یادم هست که همه پرسش‌ها را درست نوشته بودم، ولی از بس که پریشان بودم، در پاسخ به این پرسش که تخلص «نیما یوشیج»، نام کیست، نوشته بودم: «سهراب سپهری»، در حالی که می‌دانستم علی اسفندیاری است. 

در حیاط دبیرستان هم علی‌رضا نوری، هم‌کلاسی‌ام آمده و شهادتت را تسلیت گفته بود. یادم هست که گفت: خبر را در رادیو ایران شنیده‌ام. بعد هم دوان دوان، خودم را رساندم به دفتر «حزب وحدت اسلامی»، پشت «حرم حضرت معصومه» و دیدم که جمعیت سراسر کوچه‌های اطراف را پر کرده است. مدتی ماندم و سپس به خانه برگشتم. پدرکلان که سر جانمازش بود، از وضعیت دفتر پرسان کرد و بعد همان جا دوباره گریه‌اش گرفت.

مراسم چهلمین روز شهادتت قرار بود در مسجد فیروزآبادی شهر ری تهران برگزار شود و سید محمد سجادی برای سخنرانی بیاید. به او اجازه نداده بودند که به سخنرانی بیاید. به جمعیتی هم که با بیش از سی چهل اتوبوس از شهرهای مختلف به آن جا آمده بودند، اجازه نمی‌دادند وارد مسجد شوند. سرانجام تنها اجازه دادند مردم در حیاط مسجد نان چاشت را سرپایی بخورند و دوباره همه را به زور سوار اتوبوس‌ها کردند و برگرداندند. 

یک بار، تو را در خانه کاکا میرچمن در پل خشک به یاد می‌آورم. زمانی که به کابل رفته بودم برای اولین بار؛ سال اول دولت موقت بناشده در بُن. او از من پرسید: «نواسه کاکا! امروز که در کابل می‌گشتی، کسی به تو پُرزه نگفت؟» گفتم: «نه کاکای! از چه خاطر پرسان می‌کنید؟» گفت: «این‌که کسی به یک هزاره نتواند سخنی بگوید، از صدقه سر بابه است». بعد گفت که در طول جنگ‌های غرب کابل، خانه‌شان چهار بار به دست نظامیان حکومتمجاهدین و هم‌دستانشان غارت شد و غارتگران حتی در و دریچه‌های چوبی را هم کندند و با خود بردند، ولی خانواده او هر بار برگشتند و در و دروازه را نو کردند و ماندند تا پشت بابه خالی نماند.

یک بار هم تو را در صف شرکت‌کنندگان در اولین انتخابات ریاست جمهوری در ایران به یاد می‌آورم. زمانی که رأی خود را به صندوق انداختیم و بیرون شدیم، سلطان‌حسین خیاط، آشنای پدرکلان وقتی مرا دید، در آغوش گرفت و گریست و گفت: «کاش بابه بود و این روز را می‌دید که مردمش، سرفرازانه برای سرنوشت خود این رقم صف کشیده‌اند».

دیگر بار، تو را در روزی به یاد می‌آورم که پیکرهای شهیدان کویته را در سرک‌ها گذاشته بودیم تا مسئولان محلی و مملکتی را به دادخواهی بخواهیم. نوروزکربلایی در حالی که تمام تنش با هر بار گریستن‌ تکان می‌خورد، فریاد می‌زد: «سر و سامو که نبشه، همی حال از مو استه. بابه نیه که حالی از مو رو بینگره». من هم همراه این سخنش می‌گریستم.

روزی دیگر، وقتی موج انفجار، میدان ده‌مزنگ را در هم کوبید و تا دقایقی، جهان پیش چشمم تیره و تار بود، تو را دیدم که عکست کنار پیکر خونین جوانی افتاده بود. با چشمی که اشک و خون آن را گرفته بود، نیمی از نوشته‌اش را می‌دیدم که گفته بودی: «من می‌خواهم دیگر هزاره بودن، جرم نباشد».

***

ما که تو را از نزدیک ندیدیم، ولی مانند بیش‌تر مردم هزاره و کسانی که دغدغه رهایی از ستم در جغرافیای افغانستان را دارند، نادیده می‌ستاییم و می‌دانیم که سزاوار ستایشی؛ چون «انسان هزاره» را از «فرش» به «عرش» رساندی و به دیگر محرومان هم نشان دادی که با «وحدت» و «اراده» می‌توان حتی به آرزوهای مُحال دست یافت.

تو و هم‌رزمانت در غرب کابل زیر گلوله‌باران تعصب، جهالت، نفرت‌پراکنی قومی، فتوافروشی و دین‌سوزی با سربلندی دوام آوردید و نامتان در تاریخ مبارزه با استبداد و انحصار جاودانه شد. تو، «هزاره» را «الگو»یی ساختی برای «خواستن» و «توانستن» و مردمت نیز پس از تو به راه تو رفتند و «خواستند» و «توانستند».

بابه! تو «غرب کابل» را به نقطه عطف تاریخ کشور بدل کردی که هر وقت سخنی از «مقاومت» و «پایداری» به میان می‌آید، دوست و دشمن، حضور شکوهمند تو و یارانت را در این خطّه به یاد می‌‌آورند. از همین روست که بعضی خَنّاسان تلاش می‌کنند به لطایف‌الحیل، این دوره سرنوشت‌ساز را به بهانه‌های گوناگون درذهن و زبان مردم متروک سازند، ولی زِهی خیال باطل!

وقتی می‌گوییم «مقاومت غرب کابل»، حالا درختی تناور است که در تار و پود فکر و جان هر هزاره دردمند و ستم‌ستیز ریشه دوانده، به این دلیل است که نهالی که تو در آن زمان کاشتی، یک دهه بعد در سراسر هزارستان شکوفه کرد. تو در «دانشگاه کابل» از هراس کسانی یاد کردی که از روشنایی می‌ترسند و نمی‌خواهند دانشگاه‌ها باز بمانند. در زمانه‌ای که کورباطنان شریعت‌مدار پنجاب‌نشین بی هیچ آزرمی از حذف «زنان» و «هزاره» از مدار تصمیم‌گیری در دولت موقت پیشاور سخن می‌گفتند، تو در غرب کابل می‌گفتی که نمی‌توان زنان را که نیمی از قشر جامعه هستند، نادیده گرفت. این شد که با تو و پس از تو، شاخه‌های «دانش»، «فن»، «ابتکار» و «معرفت» در غرب کابل رویید و دختران و پسران، شانه به شانه همدیگر برای ساختن جامعه خویش سهم گرفتند. چنین شد که با «فرهنگ‌سازی» تو در دوره مقاومت، «غرب کابل» در دوره سازندگی به «قطب فرهنگی» و «قطب علمی» کابل تبدیل شد.

اولین بار که به «مکتب معرفت» در آخر «دشت برچی» رفتم و آن همه شور و هیجان مردم و دانش‌آموزان و دانشجویان را در برنامه رونمایی از یک کتاب دیدم، یاد تو بودم. وقتی بیرون شدم، در موتر محمدجواد سلطانی از تو یاد کردیم و این همه شوری که در خلق انگیخته‌ای. پهنای صورتم را اشک درنوردیده بود که دلم را نیز صفا می‌داد. هر بار که دختران و پسران دانش‌آموز و دانشجو را پس از اذان صبح در گرمای تابستان و سرمای زمستان، کتاب و دفترچه به دست در راه آموزشگاه زبان، کامپیوتر، کنکور و مکتب و دانشگاه غرب کابل می‌دیدم، به روحت درود می‌فرستادم.

در روزگاری که غرب کابل در آتش جنگ می‌سوخت و هر لحظه، با انفجار بمبی، خانه‌ای ویران می‌شد و تن سنگرنشینی به خون می‌غلتید، خانواده‌ای بی‌سرپرست می‌شد، کودکی یتیم می‌گردید و زندگی‌هایی بر باد می‌رفت، 

تو بدون این‌که نقابی بر چهره بزنی، ساده و صمیمانه از صدق باطن می‌خواستی «هزاره» با دیگران برابر باشد، حقش پای‌مال نشود و بتواند در ساختن کشور سهم داشته باشد. در سرزمینی که «هزاره بودن»، جرم پنداشته می‌شد، تو فراتر از زمانه خود، می‌خواستی تکه‌های جداافتاده هزاره‌های شیعه، سنی و اسماعیلیه را با هم پیوند دهی. در سرزمینی که دشمنی با عدالت و برابری، سنتی جاافتاده بود، با جسارتی وصف‌ناپذیر، داعیه‌دار مطالبه حقوق سیاسی ملیت‌های محروم شدی. پس از تو هم چنین شد که خواسته بودی. هزاره‌های سنی و اسماعیلیه بیدار شدند و به هزاره‌های شیعه پیوستند. خط «عدالت‌خواهی» نیز به شاه‌بیت همه مطالبات دادخواهانه مردم تبدیل شد و مردمت، بزرگ‌ترین راه‌پیمایی‌های و تحصن‌ها و تجمع‌های مدنی و دادخواهانه را در کابل و سراسر کشور بر جریده تاریخ ثبت کردند.

در زمانی که «فدرالیسم» در قاموس فرهنگ سیاسی رهبران سیاسی کشور، کلمه‌ای غریب بود که حتی نمی‌توانستند آن را درست تلفظ کنند، تو با آینده‌نگری خاصی که به معجزه می‌مانست، از آن سخن گفتی. حال که صد سال زمام‌داری پیروان «امیر آهنین» و تجربه تلخ و شیرین دو دهه حکمرانی از نوع دیگری را هم پشت سر گذرانده‌ایم، از همه سو، صدای «فدرالیسم‌خواهی» بلند شده است. آری، «هزاره» از «مقاومت غرب کابل» که تو آن را بَر ساختی و به کانون تحول و تغییر بدل کردی، هرگز دل نخواهد کَند و نمی‌گذارد ایده مقاومت و تحول فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و نظامی هرگز فراموش شود. حالا سراسر هزارستان، «غرب کابل» است.

آری، «بابه» در فرهنگ هزارگی، کسی است که «الگو»ست و «راهنما» و همیشه شکوه‌مند است و عزت‌مند. با این‌که بزرگ است و بر صدر می‌نشیند، همه اعضای خانواده و دیگر خویشاوندان و مردم هم با او به سادگی هم‌نشین می‌شوند و پیر و جوان، زن و مرد، کودک و جوان، او را به خود نزدیک می‌بینند و خود را با او، صمیمی. «بابه» در بحبوحه مشکلات، خم به ابرو نمی‌آورد و همیشه «راه‌گشا»ست و برای عزت‌مندی خانواده و مردمش تلاش می‌کند. «بابه» با خانواده خود هم با «صداقت» و «راستی» سخن می‌گوید و چیزی را از آنان پنهان نمی‌کند. مگر تو چنین نبودی؟ حقا که «بابه» ما بودی و خواهی ماند.

1 نظر
  • علی‌رضا

    جناب استاد درود، مقاله شما را از اول تا به آخر یک نفس خواندم همه چی عالی بود. روح بابه شهید شاد و یادش گرامی باد. ممنون از دست اندر کاران سایت وزین اکنون.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

مطالب مشابه

نمایش همه